صدای تیک تاک ساعت، تو اتاق میپیچید. در واقع، اون که ساعت نداشت. اون از این وسایل مشنگی متنفر بود. شاید به خاطر همین هم نمیدونست شب وقت خوابه و صبح وقت کار کردن؟!
ویولت از درخت رو به روی پنجره، پرید لبهی پنجره. یه وقت دیگه تو دلش میخندید. چون حتی اونم که ساعت داشت بلد نبود شبا بخوابه. ولی نه امروز..
نه امشب..
سرک کشید تو اتاق. خواب بود. کلی منتظر مونده بود تا سپیدهی صبح بزنه و اون بالاخره بره بخوابه. وگرنه که به رسم همیشگی، تا برمیگشت تو اتاقش خراب میشد رو سرش. ولی این دفعه نشست و نگاش کرد که این ور و اون ور میرفت تو اتاقش. کاغذا رو جا به جا میکرد. هر از گاهی واسه مرگخواری که یهو مث بوق میومد وسط اتاقش،
میشد و..
- هی.. سلام..
نشست و پاهاشو از پنجره آویزون کرد. دفعهی آخری که اومده بود دیدنش، اون تهدید کرده بود که جای این پنجره میده دیوار بکشن تا از شرّ مزاحمتای وقت و بی وقت ویولت خلاص شه. ولی هیچوقت نکشیده بود. ویولت نمیدونست، ولی یه شبایی حتی یواشکی از پنجره بیرونو نگاه کرده بود تا ببینه سر و کلهش پیداش میشه یا نه.
آروم پشت گوشای گربهی زشتش رو که اونم دُمشو از لبهی پنجره تاب میداد، خاروند.
- خب. این دفعه اومدم اینطوری ببینمت.
خندید زیر لبی. پچ پچ میکرد که یه وقت صداش بیدارش نکنه.
- میدونی.. اون موقع.. یه سری، نشسته بودم یه جایی منتظر رفیقم. جری. تو نمیشناسیش. محفلی نیست. مشنگه. ولی اگه جادوگر بود هم بعید میدونم محفلی میشد راستش!
عه. باز حواسش پرت شده بود. برگشت سر بحث اصلی:
- آره خلاصه.. منتظرش نشسته بودم. بعد داشتم فک میکردم من هیچوخ به کسی حق انتخاب ندادم. میدونی؟..
هوا داشت کم کم روشن میشد. عاشق باد خنک ِ سر صبحی بود..
- اول فکرم پیش جری بود.. بعد.. میدونی.. به همه فک کردم. همه اونایی که دوسشون داشتم. هیچوخ بهشون حق انتخاب ندادم که اصن میخوان همهش من دور و ورشون بپلکم یا نه. هیچ ایدهای نئاری چقد مث کابوس رو لحظههای جیمزتدیایی نازل شدم. یهو وسط جر و بحثشون میدیدن یکی دسّاشو زده زیر چونهش داره نگاشون میکنه! آخ آخ.. لردک! انقد تدی منو خورده تا حالا! :)) همیشه هم تُف کرده ها البت، بگم! تدی گرگ خوبیه! گرچه.. جوجه پاتر میگه واس اینه که من خعلی دیر هضمم و واسش..
تو دلش به خودش بد و بیراه گفت. چرا نمیتونست دو کلمه حرفشو مث آدم بزنه و بره؟
- داشتم میگفتم.. من هیچوخ به هیشکی حق انتخاب ندادم. ینی مثلاً آدما یواشکی اول از دور نگا میکنن، بعد میرن تو زندگی یکی. بعد مدام باهاش حرف میزنن.. یا.. میدونی چی میگم دیگه.. همه اون کارایی که من هیچوخ نکردم. مامانت میگه من "نزاکت" نئارم. نمیدونم این چیه.. ولی گفتم شاید تو بفهمی. ینی.. اگه بیدار بودی حتماً میفهمیدی..
باد خنک میون موهاش پیچید و موهای صاف و بهم ریختهش، آزادیشون از حصار روبان رو جشن گرفتن.
- بهتون حق انتخاب ندادم. ینی رسیدم به تو. داشتم فک میکردم هیچوخ بت حق انتخاب ندادم. همیشه یهویی اومدم آویزون پنجرهی خونهت شدم.. شلوغ کردم. حرف زدم.. نقدمم که بهم ندادی آخر.
روی لبهی پنجره بلند شد و ایستاد. کاری که همیشه جیغ ویکی رو در میاورد و میگفت الان میفتی. ولی اون نمیُفتاد! پادشاه قاصدکا و پادشاه همه پشت بومای دنیا مگه میشه بیفته؟!
ظاهراً چهارچوب ِ چوبی ِ پنجره هم نگرانی ِ ویکی رو داشت که با صدای هراسونی جیرجیر کرد.
زیرچشمی به عقب نگاه انداخت. یه کم نا اُمید شد. هنوز خواب بود.. خب که چی؟! مگه تصمیم نگرفته بود که.. خب.. تازه یه کار دیگه هم داشت. هنوز چمدونشو نبسته بود. امشب میبست. دلش نمیخواست بچهها رو ببینه. ینی خب.. میدونین.. همیشه خدافظی ِ چشم تو چشم سخت تره.
- ببخشید که هیچوخ بت حق انتخاب ندادم. اومدم خدافظی راسّش. واس اون دانشگاه مشنگیه.. باید کار کنم.. و یه چیزایی رو انجام بدم..
به خودش دلداری میداد که برای اون مهمه. واسه همین، معلوم نبود واسه کدومشون، اضافه کرد:
- برمیگردم! میدونی که. تازه، بازی آخر ِ کیو.سی هم هس دیه. اگه کوییدیچ دوس داشتی میگفتم بیا استادیوم. ولی تو که از کوییدیچ متنفری.. اونم بازی آخرمه به هر حال..
کامل برگشت. چشماش برق میزدن.
- فقط یه چیزی. میدونم بهت حق انتخاب ندادم. میدونم شلوغ بودم. میدونم اون دفعه که هوراکراکستو با شمشیر بابای جیمز پوکوندیم ناراحت شدی احتمالاً. میدونم.. همه اینا رو.. ببخشید..
سرش رو کج کرد. لبخند زد.
- ولی همیشه برات قاصدک فوت کردم.
انگار این مهمترین کاری بود که از دستش برمیومد..
در حقیقت..
این تنها کاری بود که از دستش برمیومد..
- خدافظ لردک!
- معو!
دختر و گربهش روی درخت پریدن و رفتن.
نور خورشید کم کم توی اتاق میتابید.
هوا داشت روشن میشد..
یه روز ِ دیگه تو راه بود!..